خانه عناوین مطالب تماس با من

روسریِ رقصنده در باد می روی بر بندِ رخت..

یادداشت‌های روی میز

روسریِ رقصنده در باد می روی بر بندِ رخت..

یادداشت‌های روی میز

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • بیست و شش
  • بیست و پنج
  • بیست و چهار
  • بیست و سه
  • بیست و دو
  • بیست و یک
  • بیست
  • نوزده
  • هجده
  • هفده

بایگانی

  • شهریور 1397 26

جستجو


آمار : 1983 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • بیست و شش دوشنبه 19 شهریور 1397 01:36
    از خودش پرسید: این صدای سوت، فقط تو گوشِ منه؟ یا همه آدمایی که تو این اتاقن دارن می‌شنون؟
  • بیست و پنج دوشنبه 19 شهریور 1397 01:36
    داشت فکر می‌کرد همین جمله کافیه برا تمامِ آخر هفته‌ای که قرار بود طورِ دیگه‌ای باشه و حالا نیست. و حتی شبیه به اون هم نیست. بعله.. ما را‌ رها کرده در خواب و خود به تصویرِ دروغینِ صبح می‌اندیشد.
  • بیست و چهار دوشنبه 19 شهریور 1397 01:34
    مثه وقتی که جنگ کشیده به شهر و رسیده به خونه های مردم. حس اون آدمی که وقت زیادی نداره و باید هرچه زودتر از خونه بزنه بیرون و کلا اون ناحیه رو ترک کنه چون احتمال داره هر لحظه بمب بخوره به همون خونه‌ای که چندین و چند سال توش زندگی کرده و یه عالمه خاطره داره از در و دیوار و بالا و پایینِ اون خونه. وقت زیادی نداره و تو...
  • بیست و سه چهارشنبه 14 شهریور 1397 01:07
    انسانِ متعالی و مترقی، حیاتِ روابطش با افراد رو وابسته به میزان اشتراکاتی که با اون‌ها داره نمی‌بینه. در جامعه‌‌ای که این‌گونه متکثر فرهنگی است و در جهانی که تا به‌این اندازه پهن و گسترده است، ما به درک و هم‌دلی و پذیرش هم‌دیگه، بیش‌ از هرچیز دیگه‌ای محتاجیم.
  • بیست و دو چهارشنبه 14 شهریور 1397 01:06
    گفته بودم که می‌خواهم برایت از چیزی بنویسیم که مدت‌ زمانی است در جانم و در هرآنچه من را به خود نزدیک‌تر می‌کند رسوخ کرده است.. از چیزی که در من بیدار است و خواب آرام را از چشمانم گرفته است.. از آنچه امروز آمده است و می‌دانیم که فردا به ابتذال تکرار برنخواهد گشت. اما نازنینم.. تو می‌شنوی فریاد خاموش مرا از چشم‌هایم که...
  • بیست و یک چهارشنبه 14 شهریور 1397 01:04
    به‌این فک می‌کردم که نکنه چیزی جا بمونه و من دیگه نتونم برگردم. به اون ردِ باریکی از نشونه‌های گاه و بی‌گاه زندگیم فک می‌کنم. به چیزایی که باقی مونده. به چیزایی که قرار نیست باقی بمونه.
  • بیست چهارشنبه 14 شهریور 1397 01:02
    قبلِ این‌که خوابم ببره با صدای آرومی گفتم: نگاه کن: نهالِ اون عمقِ درونیِ خودِ تو، که هر بار با آسیبی جدید، سعی در زائل کردنِ آسیبِ قبلی داره، روز به‌روز و ساعت‌به‌ساعت و دقیقه‌به‌دقیقه شکوفاتر و بارورتر می‌شه و جلوه‌ی جدیدی به خودش می‌گیره. اگر که بدانی. (که خندید و گفت گوه نخور بابا بگیر بخواب)
  • نوزده چهارشنبه 14 شهریور 1397 01:01
    تو راه می ری. تو دستام. تو پلکام. رو کاغذای پهن شده کف زمین، تو سرمایِ تنم لای برف. تو گیجیِ سرم وقتِ خواب. ولی نمی بینی. نمی خندی. نمی نویسی. گریه نمی کنی. اما صدایِ فریادت تو گوشِ من می پیچه و گودیِ کبودِ زیرِ چشمت، تو مغزِ من ادامه داره.
  • هجده چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:59
    در تاریکی صورتش را دیدم. و رفتم. و رفتم. و گم شدم. و شعرِ ناقصِ بی مایه ام را برایش سرودم. بی مهرانه و اغواگرانه، - چونان که هزارمین نفری باشم که برایش چیزی سروده است، -نگاهم کرد. بعد دستانم را گرفت و مرا به اعماق چاهِ یخی برد. خندید و گفت: عزیزم دیگر بس است. بیا کنار هم دیگر بمیریم. بعد از آن همه چیز آبی بود و سرد...
  • هفده چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:58
    میدونی که یه روز همه ی همه ی همه ی جهان غرق میشه تو عمقِ عمقِ عمقِ چشمایِ تو. تو اون بخشِ تکرارناشدنیِ وصف ناپذیرِ به غایت هنرمندانه. میدونی که یه روز می آم اونجا. یه روز پا میشم و می آم درست همون جا پیشِ تو. میدونی که ما، یه نقطه ای دوباره درستش میکنیم. فردا اینجا شلوغه. باید ببندیم چشمامونو. راست گفته بود.. «فرق...
  • شانزده چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:55
    یه چیزایی، یه جوری با سرعت تموم میشن، که آدم تا یه مدت خوبی نمیتونه تصویری از تموم شدنش داشته باشه تو ذهنش. پایان نامه تموم شد. پنج سال دانشجو بودن تموم شد. نشستن سرِ کلاسای هشت صبح و تحویل مدادی و پبتزا مرغِ عادل و گربه های رو پله ها و دیدنِ تئاترهای بیست دقیقه ای تو دپارتمان نمایش و کافه هایِ بعدِ طراحی فنیِ دوشنبه...
  • پانزده چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:54
    هوا خنک شد و باد آرامی در لای موهایش خزید و چند قطره آب از جایی که دیده نمیشد به صورتش خورد و بعد با خود فکر کرد که اگر قرار است چیزی جایی پایان یابد، این لحظه، بهترین لحظه ای است که میتواند برایش متصور شود. پس؛ چشم هایش را برای مدت کوتاهی روی هم فشار داد و بعد همه چیز همانجا و همان لحظه تمام شد و دیگر هیچ وقت هیچ چیز...
  • چهارده چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:53
    وقتی نمی‌تونی اوضاع رو بهتر کنی، پس لااقل اوضاع رو بدتر کن.
  • سیزده چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:53
    ـ دو ساعت وبیست دیقه است که با میخ کوبیده شدم به تخت. تواناییِ فهمیدن، بو کردن، شنیدن، حرف زدن ازم گرفته شده. صدای مردی که از بیرونِ پنجره توی بلند گو فریاد میزنه، آهن آلات، وسایلِ منزل، آشغال و کثافت کاری، مثه سوهان روی مغزم کشیده میشه، در حقیقت داره داد میزنه تو گوشم که بس کن لعنتی بس کن. خیلی واقعی تر از این...
  • دوازده چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:49
    اون آخرین لحظه ی شب، آخرین چیزی که میبینی و بعد دیگه نیست، کیفیتی داره توش. میگه که تموم شد و جایی که دوباره بیدار میشی دیگه متعلق به امروز نیست. و خب "اون صحنه ی بعدی، دیگه کلن یه نقطه ی دیگه از یه روزِ دیگه است. قبلی تو هیچ نقطه ای تموم نشده. صرفن دیگه نیست. خوابت برده مثلن وسطش، نمیدونم." چیزی که معلومه...
  • یازده چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:47
    ـ این را برایِ تو مینویسم: -در جایی میانِ خواب و بیداری و بارانی که در پیِ سرِ انگشتانِ تو، تمامِ شهر را چرخید و کنارت آخر، آرام گرفت- از جایی شروع شد. نقطه ای انگار. شاید آنجا که رنگ هایِ تو پخش شد همه جا در من. آنجا که راه رفتیم کنارِ تو در تو. خواندم زیرِ گوشِ تو آرام. شعری برایِ تو گفته بود، باد. ناگاه و سرد و زان...
  • ده چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:46
    یه چیزِ محوی از اون ثانیه یادمه. یه سری صدا و حرف و رنگ و گیجی و خواب و سرگیجه.. اینو واضح تر از بقیه یادمه ولی. که چند لحظه بعدِ این عکس، با یه لیوان آبلیمو از آشپزخونه اومدی طرفمُ دادیش دستم گفتی بیا.. بخور مستیت میپره بهتر میشی. آبلیمو رو همین طوری سرکشیدم و بعدش دیگه همه ی حسِ خوب و بد و سنگینی و سبکیِ قضییه قاطی...
  • نه چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:06
    گفتم که بابا این همه راهُ نیومدیم که برگردیم همین طور دست خالی ها. گفت چی می خوای ازم؟ گفتم همونا که تو کیفته به بقیه داده بودی. گفت من که چیزی به کسی ندادم. گفتم دروغ می گی یه چیزایی دادی. من با چشمای خودم دیدم. گفت تو چی می خوای؟ گفتم حوله تمیز داری؟ گفت سفید؟ گفتم هرچی، صورتی، آّبی، قرمز، تمیز باشه فقط. گفت یه دقه...
  • هشت چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:04
    به این سادگیا بیدار نمیشی. اصن، همین تو رو به من نزدیک میکنه. زیر گوشت میگم؛ پسر جون، بذار دنیا با بیشترین سرعتی که میتونه بچرخه؛ در عوض من و تو با قدرت هرچه تمام تر به خوابِ نیم روزی مون ادامه میدیم.
  • شش چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:03
    به مُردن تویِ زردترین مترویِ جهان ادامه میدَم فعلن. بعدش یه سر می آم اونجا، واست تعریف میکنم خوابای این چند روزِ اخیرو. فک کنم فهمیدی خودتم. تهران بلخره داره یه رنگی میگیره. بعدشَم که دیگه مبهوتی و سردی و گرمی و خوابی و بیدار..
  • هفت چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:03
    نامطمئنِ پرسه زنِ مغلوبِ ناآرامِ ناپیوسته یِ معترضِ مبهوتِ عزیزم؛ دستِ آخر بگو کدام جهنم دره ای ممکن است پیدایت کنم؟
  • پنج چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:02
    زمانِ اون رسیده که چشم‌هامون رو بسته و در خوابی عمیق فرو شویم.
  • چهار چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:01
    گفتم بیا کم کن این شکلی بودنو. گفت اینجا که خیلی سرده. گفتم زمستوناشو ندیدی. گفت یهو اتفاق افتاد. رو برگردوندم دیدم نیستی دیگه. گفتم همین طور راحت آخه.. گفت بریم بالا. گفتم پشت بوم؟ گفت آره همون کتابفروشیه. هست هنوز؟ گفتم با آب انار؟گفت با هرچی که تو بخوای. گفتم لباسات خیسن. گفت خشک میشن زود. چیزی برا گوش دادن داریم؟...
  • سه چهارشنبه 14 شهریور 1397 00:00
    بدون شک ضدحال ترین اتفاق کل دوره ی لیسانسم رفتن سر کلاسای هشت صبح بوده. الان هرچی فکر میکنم واقعن یادم نمی آد که چه طور یه عمر ساعت هفت بلند میشدیم میرفتیم مدرسه. آدم باور نمیکنه واقعن. نمیدونم شاید داستان این سالا خیلی فرق داشته باشه با اون موقه. در هرحال، این روزها که عن قریب در سرازیری فارغ التحصیلی قرار گرفتیم و...
  • دو سه‌شنبه 13 شهریور 1397 23:59
    تو خوابی همه آدمای دنیام خواابن من یهو مثه وزغ بیدار میشم و بی خوابی میزنه به سرم. آغاز یه بی خوابی طولانی. یه شعری بود تو این مایه ها که مثلن ای فلان تو فلان شو که ما نخواستیم داوری، همون حسو دارم هرچند چیز بیشتری از این شعر یادم نیست. چیزا دارن به مرور از خاطر میرن. گرد سالهای سخت پاشیده شده تو این اتاق. تاریکی. مثل...
  • یک سه‌شنبه 13 شهریور 1397 23:58
    داشت بم می گفت بابا فاطی سرت سلامت، نشستی غصه ی چیو می خوری؟ گفتم حاجی دست نذار رو دلم که خونه، در اومد که بابا دل بده تا پته ی دلمو واست رو کنم.. هرچی باشه از من که بدتر نیست اوضات، گفتم حاجی بگذر از ما، در ضمن این که بدون رعایت حق کپی رایت از اشعار ملت استفاده می کنیو دوست دارم، دراومد که بابا فاطی شوخیت گرفته؟ این...