بیست و دو


گفته بودم که می‌خواهم برایت از چیزی بنویسیم که مدت‌ زمانی است در جانم و در هرآنچه من را به خود نزدیک‌تر می‌کند رسوخ کرده است.. از چیزی که در من بیدار است و خواب آرام را از چشمانم گرفته است.. از آنچه امروز آمده است و می‌دانیم که فردا به ابتذال تکرار برنخواهد گشت. اما نازنینم.. تو می‌شنوی فریاد خاموش مرا از چشم‌هایم که همیشه بی‌واسطه با تو سخن گفته بود.. می‌بینی و می‌شنوی تمام من را. و مرا چه باک از این سکوت طولانی و درهم.. در من.. ببین که رنگ‌های این لحظه‌ را هیچ‌ مکان و زمان دیگری نیست. ببین که درد سرکش این روزها در تمام ما رخنه کرده است.. نازنینم.. وقتی از پس شبی چنین تاریک، از لابه‌لای آن همه رد باریک گذشته‌ای که پس پشت نهادیم و در همه‌چیزی و در آن چیز نگریسته بودیم و چشم‌هایمان را بسته و باز و بسته و باز و بسته و باز.. فهمیدم که خورشید نام دیگری است برای چشمانِ تو. برای هرطلوع که آهسته مرا می‌گفت "نگاه تو سپیده‌دمی دیگر است.." نازنیم.. بنگر مرا.. که چنین تهی از خود به خود بازگشته‌ام در کنار تو.. بنگر که به‌راستی قد علم کرده‌ام برابر آنچه از ما رنجی عظیم ساخته است و ما بدان محتاجیم.. نازنینم.. درک ما از این لحظه، تلخ، شیرین،‌ گرم، شاد، غمین، زرد، آبی، ارغوانی.. هرچه بخواهد باشد، می‌تواند.. چرا که ما هر دو آن را از یک دریچه زیسته‌ایم.. از بلندگاهی که در آن همه‌چیز هیچ است و هیچ چیز را کمال مطلق است.. از آنجا که ما برای زیستن، برای بودن، برای شدن نفس می‌کشیم.. جایی که آسمان و زمین، سیاه و سفید، جسم و جان، خواب و بیدار و روز و شب، با هم تفاوتی ندارند.. و اتفاق همین است. در اوج بلند معانی،‌ در رنج معیوب واژه‌ها،‌ در آن گرمای ناب.. و آن نقطه‌ای که هست و در بودنش شکی نیست.. تو می‌آیی و چشم‌هایمان، چاره‌ی تمام چیزها می‌شوند..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.