هجده


در تاریکی صورتش را دیدم. و رفتم. و رفتم. و گم شدم. و شعرِ ناقصِ بی مایه ام را برایش سرودم. بی مهرانه و اغواگرانه، - چونان که هزارمین نفری باشم که برایش چیزی سروده است، -نگاهم کرد.  بعد دستانم را گرفت و مرا به اعماق چاهِ یخی برد. خندید و گفت: عزیزم دیگر بس است. بیا کنار هم دیگر بمیریم. بعد از آن همه چیز آبی بود و سرد بود و صدای نفس های بریده بریده اش را میشنیدم که زیر پوستِ تنم می سوخت و من تنها یک راه داشتم. ناخن هایم را با دندان تکه تکه کردم و فرو بردم در بازوانش. خون همه جا را پر کرد و من بیهوش افتادم و در دورترین و خاموش ترین جای جهان خوابیدم و گذاشتم که صدای فنچ ها بپیچد در مغزِ سرم. و این بار تنها کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که آرنجم را بکوبم به دیواره هایِ چاهِ یخی تا چند تکه یخ فرو بریزد که اگر روزی بیدار شدم از گرسنگی نمیرم. بعد از آن دیگر با خیالی آسوده دستم را زیر سرم گذاشتم و در خوابِ مرگ باری که برایم به ارمغان آورده بود، فرو شدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.