یک

داشت بم می گفت بابا فاطی سرت سلامت، نشستی غصه ی چیو می خوری؟ گفتم حاجی دست نذار رو دلم که خونه، در اومد که بابا دل بده تا پته ی دلمو واست رو کنم.. هرچی باشه از من که بدتر نیست اوضات، گفتم حاجی بگذر از ما، در ضمن این که بدون رعایت حق کپی رایت از اشعار ملت استفاده می کنیو دوست دارم، دراومد که بابا فاطی شوخیت گرفته؟ این خلاف کوچیکمونه، گفتم قرآنی قتل و این داستانا دیگه؟ گفت نه آقا قتل کجا بود. اینا همش حرفه پشت سر ما. گفتم چیه داستانت؟ گفت بد آوردم به جون تو. گیر ناکسش افتادم. گفتم نگو که یارو از این پسر بچه دماغوآ بود. گفت خودشه.. گفتم با سرآستین پاک میکرد دماغشو؟ گفت نه دیگه جو نده. ولی نه. خوشم اومد. خوب اومدی جلو. خوب می فهمی درد آدمو. گفتم دیگه تجربه است و این چیزا. گفت قرآنی بنداز زندگیتو تو این مسیر.گفتم اتفاقن برنامه ام اینه که روانشناسی اینا بخونم. گفت ایول خوبه. گفتم تو چیه برنامت؟ گفت والا ما که فعلن اینجا گرفتاریم.. معلوم نمیکنه تا چند وقت ولی حالا هستیم دیگه فلن.. گفتم ما که هرچی داشتیم انداختیم رو دایره حالا خداییش چی بود داستانت تو؟ گفت بابا تو دیگه چرا، تو که میدونی این مملکت بی صاحاب حساب کتاب نداره. یه روز صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم گیر افتادیم تو این جهنمی که میبینی. هر اتفاقی که افتاده تو همون زمانی افتاده که خواب بودم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.