دو

تو خوابی همه آدمای دنیام خواابن من یهو مثه وزغ بیدار میشم و بی خوابی میزنه به سرم. آغاز یه بی خوابی طولانی. یه شعری بود تو این مایه ها که مثلن ای فلان تو فلان شو که ما نخواستیم داوری، همون حسو دارم هرچند چیز بیشتری از این شعر یادم نیست. چیزا دارن به مرور از خاطر میرن. گرد سالهای سخت پاشیده شده تو این اتاق. تاریکی. مثل آدمی که نبینه. بی این که کور شده باشه. کلماتم رو پیدا میکنم. "آنجا که احساس، از خوابی طولانی برمیخیزد و می گذارد که نسیم آرام صبح گاهی بپیچد در موهایش. حس می کند. می پراکند. می خواند. تاریکی، در دل مردمانی که می بینند بی آن که بینا شده باشند." ای شهر پر از خاطره. تو فلان شو. ما نخواستیم داوری.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.