ده


 یه چیزِ محوی از اون ثانیه یادمه. یه سری صدا و حرف و رنگ و گیجی و خواب و سرگیجه.. اینو واضح تر از بقیه یادمه ولی. که چند لحظه بعدِ این عکس، با یه لیوان آبلیمو از آشپزخونه اومدی طرفمُ دادیش دستم گفتی بیا.. بخور مستیت میپره بهتر میشی. آبلیمو رو همین طوری سرکشیدم و بعدش دیگه همه ی حسِ خوب و بد و سنگینی و سبکیِ قضییه قاطی شد تو هم.. یه جمله ای یادم مونده. نفسِ عمیقی کشیدی وقتی تموم شد. مالِ یه بازیِ خیلی قدیمی که تو بچگیا میکردیم. اصلن بازی یه جوری شروع میشه که انگار تموم نمیشه هیچ وقت. یه جمله ایه که داره همش تکرار میشه. کلمه کلمه زیاد و زیادتر میشه و انقدر ادامه پیدا میکنه که برسه به یه جایی. من، یه جایِ گیجی بین خواب و بیداری میگفتم کلمه ها رو و تو یادت مونده بود هنوز. این آخرین قابِ از همه ی اون سفر. یه نقطه هاییش رو دنبال میکنم تویِ ذهنم و آخر میرسم به همین جمله.." آسمانِ ابریِ امروز خیلی قشنگ نبود..و من در حالِ کشیدنِ سیگار، به دیدنِ آفتاب، فکر دیروزِ پر از شادی و مسرت، به سرم زد.." لاهیجان

اردیبهشتِ هزار و سیصدُ نود و پنج

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.