سیزده

ـ

دو ساعت وبیست دیقه است که با میخ کوبیده شدم به تخت. تواناییِ فهمیدن، بو کردن، شنیدن، حرف زدن ازم گرفته شده. صدای مردی که از بیرونِ پنجره توی بلند گو فریاد میزنه، آهن آلات، وسایلِ منزل، آشغال و کثافت کاری، مثه سوهان روی مغزم کشیده میشه، در حقیقت داره داد میزنه تو گوشم که بس کن لعنتی بس کن. خیلی واقعی تر از این داستانا امروز شروع شده. انفدر واقعیه که من میتونم آهن آلاتمو بکنم تو پاچه ی تو. خیلی متفاوته با اون چیزِ مزخرفِ غیرِ واقعی ای که تو داری تو مغزت بهش فکر میکنی تو این ثانیه. از آخرین باری که این طور شده بودم چه قدر میگذره؟ یادم نیست. یه گندِ واقعیِ دیگه از زندگی داره خودشُ بهم نشون میده دوباره. دیشب تویِ خواب سه بار بهم زنگ زدی. سه بار ِمتمادی و پی در پی. و هربار یه بهونه آوردی برای اینکه نیومدنت رو توجیه کنی. من چی کار میکردم؟ یادم نیست. یه چیزی مثه سمنو بود که داشتم هم میزدم شاید. سمنو؟ لعنتی. دارم میفهمم ربطشو. مشکی تنم بود. منتظر یه صدایی که بهم بگه «پشتِ درم. زنگ خرابه. درُ بزن بی زحمت.» بعدم داد و بیداد و چس ناله ی همیشگی که چرا زنگ نمیزنی یکی بیاد تعمیر کنه این بی صاحابُ. هیچیِ زندگی ات آدم وار نیست. همیشه یه چیزی یه جایی خرابه، کمه، خالیه. دیره. که میره تو پاچه ی بقیه. چرا همین نسخه ی کوفتی رو تکرار میکنی هربار؟ گفتم تو این وسط چی کار میکنی؟ اونجا یه نقطه ی دیگه ای بود که من توش خوابم برده بود. دیشبُ میگم. یه جایِ دیگه بودم من. مغزم قفلِ دور ترین مسئله ی جهان به تو بود. ربطی به تو نداشت اصلن هیچی. تکرارِ چی ای تو این وسط آخه؟ اون عینکِ آفتابیِ مضحک رو زدی به چشمات که چی بشه حالا؟ کی گفت خوش تیپ تری با اون عینک؟ دفعه ی سوم گوشی رو روت قطع کردم. گفتم ارواحِ عمه ات که جایی کارت طول کشیده و دیرتر میرسی. اصن می خوای بیای چیو ببینی؟ این خونه همون گندِ همیشگیِ. مثه آخرین باری که دیدیش. آخرین باری که توش بودی. هیچی عوض نشده. هیچی رو جا به جا نکردم. چیزی ام نپختم بدم کسی بخوره. چراغارم روشن نکردم. پولِ قبضِ آب و برق و تلفنم نداشتم که بدم. آشغالِ پلاسیده ی کرم گرفته ی قهوه ای که نصفه نیمه خوردی ام مونده تو سینکِ ظرف شویی. جایِ آبِ دهنم وا رفته رو بالش بس که خرناس کشیدی از سرِ شب. به کسی ام زنگ نزدم بیاد زنگِ خونه رو تعمیر کنه. فک میکردم لااقل لازم نباشه برا تو توضیح بدم اینا اهانت نیست. اهانت به خودم و دیگران و تو و زندگی. این اصل ِاصلِ اصلِ لذت و شهوت و طبیعت و زیبایی و درخشندگیِ از قضا. به چی فک میکنی؟ به چی زل زدی؟ چیو داری آماده میکنی بعدِ اینکه حرفام تموم شد بهم بگی؟ واقعا به چی فکر می کنی؟..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.