پانزده



هوا خنک شد و باد آرامی در لای موهایش خزید و چند قطره آب از جایی که دیده نمیشد به صورتش خورد و بعد با خود فکر کرد که اگر قرار است چیزی جایی پایان یابد، این لحظه، بهترین لحظه ای است که میتواند برایش متصور شود. پس؛ چشم هایش را برای مدت کوتاهی روی هم فشار داد و بعد همه چیز همانجا و همان لحظه تمام شد و دیگر هیچ وقت هیچ چیز اتفاق نیفتاد و آخرین چیزی که توانست به یاد بیاورد شعری بود که تنها یک بار توانسته بود برایِ کسی بخواند:

"معشوقِ جان به بهار آغشته ی منی که موهای خیست را خدایان 

بر شانه ام میریزند و مرا

 خواب میکنند.."

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.