شانزده


یه چیزایی، یه جوری با سرعت تموم میشن، که آدم تا یه مدت خوبی نمیتونه تصویری از تموم شدنش داشته باشه تو ذهنش. پایان نامه تموم شد. پنج سال دانشجو بودن تموم شد. نشستن سرِ کلاسای هشت صبح و تحویل مدادی و پبتزا مرغِ عادل و گربه های رو پله ها و دیدنِ تئاترهای بیست دقیقه ای تو دپارتمان نمایش و کافه هایِ بعدِ طراحی فنیِ دوشنبه ها و اون سفرهای عجیب و غریبِ کندلوس و کردستان و همدانِ اکرمی تموم شد. اون پاییزهایِ اثیریِ پشتِ پنجره های آتلیه شیش و "وقتِ چای" و آفتاب هایِ وحشتناکِ بعدِ امتحاناش هم، تموم شد. این همه آدمی که تو این پنج سال گذشتیم از کنار هم که اواخر تعداد خیلی خیلی کمیشون رو میشد تو دانشگاه دید، که مهمترین بخشِ ساخته شدنِ این پنج سال از زندگیِ تو بودن، چیز کمی نیست. حتی بارها فک کردم که همین دلیل، کافی بود برا اینکه  آدم پنج سال از زندگیش رو  بگذرونه اینجا. به این فک میکردم که من اولین هفته ی ترم یک، آتلیه پنج بودم. و یه جوری دستان سرنوشت، از یخه ی پیرهن گرفت ما رو و برد طبقه ی بالا که نفهمیدیم چی شد. امروز تو همون آتلیه ی پنج شیت های پایان نامه ام رو چسبوندم به میز و به قول دوستی: همون جایی تموم شد که شروع شده بود. آره. خلاصه الان یاد اون روز اولی می افتم که با حسین از در شونزده آذر برا اولین بار اومدم دانشگاه و یاد تک تک اون جمله هایی که رونیمکتِ پشت زمین بسکت بهم زد. حتی اون جمله که گفت، حواست باشه. پاییز اولین سال دانشجوییت رو دریابی. خلاصه که همه ی اینها امروز، توی همین نقطه از آتلیه پنج رو بروی این سه نفری که توی کادر افتادن، یه جوری که آدم نفهمید چه جوری و کِی و چه شکلی، تموم شد و اضافه شد به باقیِ چیزهایِ تموم شده ی زندگی. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.