سه

بدون شک ضدحال ترین اتفاق کل دوره ی لیسانسم رفتن سر کلاسای هشت صبح بوده. الان هرچی فکر میکنم واقعن یادم نمی آد که چه طور یه عمر ساعت هفت بلند میشدیم میرفتیم مدرسه. آدم باور نمیکنه واقعن. نمیدونم شاید داستان این سالا خیلی فرق داشته باشه با اون موقه. در هرحال، این روزها که عن قریب در سرازیری فارغ التحصیلی قرار گرفتیم و دیگه کم کم میبندیم بار و بنه رو، احساس میکنم یه جوره مازوخیستی ای دلم واسه اون رنج نشستن سر کلاس هشت و شنیدن مشتی اراجیف از ناحیه ی استادایی که معلوم نمیکنه فازشون چیه دقیقن، تنگ میشه. به هرحال تو دنیای تو هرچیزی یه رنگی داره. حتی مزخرف ترینشون. 

و اینکه گفت؛

بابا جان! حال نمی کنم، آفتاب اومده بیرون باااز..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.