چهار


گفتم بیا کم کن این شکلی بودنو. گفت اینجا که خیلی سرده. گفتم زمستوناشو ندیدی. گفت یهو اتفاق افتاد. رو برگردوندم دیدم نیستی دیگه. گفتم همین طور راحت آخه.. گفت بریم بالا. گفتم پشت بوم؟ گفت آره همون کتابفروشیه. هست هنوز؟ گفتم با آب انار؟گفت با هرچی که تو بخوای. گفتم لباسات خیسن. گفت خشک میشن زود. چیزی برا گوش دادن داریم؟ گفتم آره پیدا میشه یه چیزایی. گفت: از آآآآن بهشت پنهااااان؟ خندیدم و گفتم: درییی نمییی گشاااایی.. دیری دی دی دیی..

- از لا به لای خرت و پرتای ذهن و هزار سال پیش - 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.