بیست و شش

از خودش پرسید: 

این صدای سوت، فقط تو گوشِ منه؟ یا همه آدمایی که تو این اتاقن دارن می‌شنون؟

بیست و پنج

داشت فکر می‌کرد همین جمله کافیه برا تمامِ آخر هفته‌ای که قرار بود طورِ دیگه‌ای باشه و حالا نیست. و حتی شبیه به اون هم نیست. 

بعله.. ما را‌ رها کرده در خواب و خود به تصویرِ دروغینِ صبح می‌اندیشد.

بیست و چهار

مثه وقتی که جنگ کشیده به شهر و رسیده به خونه های مردم. حس اون آدمی که وقت زیادی نداره و باید هرچه زودتر از خونه بزنه بیرون و کلا اون ناحیه رو ترک کنه چون احتمال داره هر لحظه بمب بخوره به همون خونه‌ای که چندین و چند سال توش زندگی کرده و یه عالمه خاطره داره از در و دیوار و بالا و پایینِ اون خونه. وقت زیادی نداره و تو همون وقت کم باید بگرده دنبال این‌که چه چیزاییو برداره ببره با خودش. قاعدتا باید مهم ترینارو انتخاب کنه چون وقت نمی‌شه همه‌ش رو برداره. هی نگاه می‌کنه ببینه چی از چی مهم‌تره. چیو اگه برنداره و نبره با خودش پشیمون می‌شه و حالش گرفته می‌شه از نداشتنش. از جای خالیش تو زندگی. از این‌که دیگه راهی وجود نداره که یه بار دیگه ببینتش. حالا شده نقل ما. می‌گن تا ساعاتی دیگه تلگرام فیلتر می‌شه. باید بگردیم دنبالِ جمله‌ها و حرف‌ها و آهنگ‌ها و عکس‌ها و فیلم‌ها و خاطره‌ها و نوشته‌های این تو. نکنه موقع جمع‌کردن، چیزی جا بمونه و ما دیگه برنگردیم. به اون ردِ باریکی از نشونه‌های گاه و بی‌گاه زندگیم فک می‌کنم. به چیزایی که باقی مونده. به چیزایی که قرار نیست باقی بمونه.

بیست و سه


انسانِ متعالی و مترقی، حیاتِ روابطش با افراد رو وابسته به میزان اشتراکاتی که با اون‌ها داره نمی‌بینه. در جامعه‌‌ای که این‌گونه متکثر فرهنگی است و در جهانی که تا به‌این اندازه پهن و گسترده است، ما به درک و هم‌دلی و پذیرش هم‌دیگه، بیش‌ از هرچیز دیگه‌ای محتاجیم. 

بیست و دو


گفته بودم که می‌خواهم برایت از چیزی بنویسیم که مدت‌ زمانی است در جانم و در هرآنچه من را به خود نزدیک‌تر می‌کند رسوخ کرده است.. از چیزی که در من بیدار است و خواب آرام را از چشمانم گرفته است.. از آنچه امروز آمده است و می‌دانیم که فردا به ابتذال تکرار برنخواهد گشت. اما نازنینم.. تو می‌شنوی فریاد خاموش مرا از چشم‌هایم که همیشه بی‌واسطه با تو سخن گفته بود.. می‌بینی و می‌شنوی تمام من را. و مرا چه باک از این سکوت طولانی و درهم.. در من.. ببین که رنگ‌های این لحظه‌ را هیچ‌ مکان و زمان دیگری نیست. ببین که درد سرکش این روزها در تمام ما رخنه کرده است.. نازنینم.. وقتی از پس شبی چنین تاریک، از لابه‌لای آن همه رد باریک گذشته‌ای که پس پشت نهادیم و در همه‌چیزی و در آن چیز نگریسته بودیم و چشم‌هایمان را بسته و باز و بسته و باز و بسته و باز.. فهمیدم که خورشید نام دیگری است برای چشمانِ تو. برای هرطلوع که آهسته مرا می‌گفت "نگاه تو سپیده‌دمی دیگر است.." نازنیم.. بنگر مرا.. که چنین تهی از خود به خود بازگشته‌ام در کنار تو.. بنگر که به‌راستی قد علم کرده‌ام برابر آنچه از ما رنجی عظیم ساخته است و ما بدان محتاجیم.. نازنینم.. درک ما از این لحظه، تلخ، شیرین،‌ گرم، شاد، غمین، زرد، آبی، ارغوانی.. هرچه بخواهد باشد، می‌تواند.. چرا که ما هر دو آن را از یک دریچه زیسته‌ایم.. از بلندگاهی که در آن همه‌چیز هیچ است و هیچ چیز را کمال مطلق است.. از آنجا که ما برای زیستن، برای بودن، برای شدن نفس می‌کشیم.. جایی که آسمان و زمین، سیاه و سفید، جسم و جان، خواب و بیدار و روز و شب، با هم تفاوتی ندارند.. و اتفاق همین است. در اوج بلند معانی،‌ در رنج معیوب واژه‌ها،‌ در آن گرمای ناب.. و آن نقطه‌ای که هست و در بودنش شکی نیست.. تو می‌آیی و چشم‌هایمان، چاره‌ی تمام چیزها می‌شوند..

بیست و یک


به‌این فک می‌کردم که نکنه چیزی جا بمونه و من دیگه نتونم برگردم. به اون ردِ باریکی از نشونه‌های گاه و بی‌گاه زندگیم فک می‌کنم. به چیزایی که باقی مونده. به چیزایی که قرار نیست باقی بمونه.

بیست


قبلِ این‌که خوابم ببره با صدای آرومی گفتم: نگاه کن: نهالِ اون عمقِ درونیِ خودِ تو، که هر بار با آسیبی جدید، سعی در زائل کردنِ آسیبِ قبلی داره، روز به‌روز و ساعت‌به‌ساعت و دقیقه‌به‌دقیقه شکوفاتر و بارورتر می‌شه و جلوه‌ی جدیدی به خودش می‌گیره. اگر که بدانی. (که خندید و گفت گوه نخور بابا بگیر بخواب)

نوزده


تو راه می ری. تو دستام. تو پلکام. رو کاغذای پهن شده کف زمین، تو سرمایِ تنم لای برف. تو گیجیِ سرم وقتِ خواب. ولی نمی بینی. نمی خندی. نمی نویسی. گریه نمی کنی.

اما صدایِ فریادت تو گوشِ من می پیچه و گودیِ کبودِ زیرِ چشمت، تو مغزِ من ادامه داره. 

هجده


در تاریکی صورتش را دیدم. و رفتم. و رفتم. و گم شدم. و شعرِ ناقصِ بی مایه ام را برایش سرودم. بی مهرانه و اغواگرانه، - چونان که هزارمین نفری باشم که برایش چیزی سروده است، -نگاهم کرد.  بعد دستانم را گرفت و مرا به اعماق چاهِ یخی برد. خندید و گفت: عزیزم دیگر بس است. بیا کنار هم دیگر بمیریم. بعد از آن همه چیز آبی بود و سرد بود و صدای نفس های بریده بریده اش را میشنیدم که زیر پوستِ تنم می سوخت و من تنها یک راه داشتم. ناخن هایم را با دندان تکه تکه کردم و فرو بردم در بازوانش. خون همه جا را پر کرد و من بیهوش افتادم و در دورترین و خاموش ترین جای جهان خوابیدم و گذاشتم که صدای فنچ ها بپیچد در مغزِ سرم. و این بار تنها کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که آرنجم را بکوبم به دیواره هایِ چاهِ یخی تا چند تکه یخ فرو بریزد که اگر روزی بیدار شدم از گرسنگی نمیرم. بعد از آن دیگر با خیالی آسوده دستم را زیر سرم گذاشتم و در خوابِ مرگ باری که برایم به ارمغان آورده بود، فرو شدم.

هفده


میدونی که یه روز همه ی همه ی همه ی جهان غرق میشه تو عمقِ عمقِ عمقِ چشمایِ تو. تو اون بخشِ تکرارناشدنیِ وصف ناپذیرِ به غایت هنرمندانه.  میدونی که یه روز می آم اونجا. یه روز پا میشم و می آم درست همون جا پیشِ تو. میدونی که ما، یه نقطه ای دوباره درستش میکنیم. فردا اینجا شلوغه. باید ببندیم چشمامونو. راست گفته بود.. «فرق میکند تاریکی با

تاریکی..»

شانزده


یه چیزایی، یه جوری با سرعت تموم میشن، که آدم تا یه مدت خوبی نمیتونه تصویری از تموم شدنش داشته باشه تو ذهنش. پایان نامه تموم شد. پنج سال دانشجو بودن تموم شد. نشستن سرِ کلاسای هشت صبح و تحویل مدادی و پبتزا مرغِ عادل و گربه های رو پله ها و دیدنِ تئاترهای بیست دقیقه ای تو دپارتمان نمایش و کافه هایِ بعدِ طراحی فنیِ دوشنبه ها و اون سفرهای عجیب و غریبِ کندلوس و کردستان و همدانِ اکرمی تموم شد. اون پاییزهایِ اثیریِ پشتِ پنجره های آتلیه شیش و "وقتِ چای" و آفتاب هایِ وحشتناکِ بعدِ امتحاناش هم، تموم شد. این همه آدمی که تو این پنج سال گذشتیم از کنار هم که اواخر تعداد خیلی خیلی کمیشون رو میشد تو دانشگاه دید، که مهمترین بخشِ ساخته شدنِ این پنج سال از زندگیِ تو بودن، چیز کمی نیست. حتی بارها فک کردم که همین دلیل، کافی بود برا اینکه  آدم پنج سال از زندگیش رو  بگذرونه اینجا. به این فک میکردم که من اولین هفته ی ترم یک، آتلیه پنج بودم. و یه جوری دستان سرنوشت، از یخه ی پیرهن گرفت ما رو و برد طبقه ی بالا که نفهمیدیم چی شد. امروز تو همون آتلیه ی پنج شیت های پایان نامه ام رو چسبوندم به میز و به قول دوستی: همون جایی تموم شد که شروع شده بود. آره. خلاصه الان یاد اون روز اولی می افتم که با حسین از در شونزده آذر برا اولین بار اومدم دانشگاه و یاد تک تک اون جمله هایی که رونیمکتِ پشت زمین بسکت بهم زد. حتی اون جمله که گفت، حواست باشه. پاییز اولین سال دانشجوییت رو دریابی. خلاصه که همه ی اینها امروز، توی همین نقطه از آتلیه پنج رو بروی این سه نفری که توی کادر افتادن، یه جوری که آدم نفهمید چه جوری و کِی و چه شکلی، تموم شد و اضافه شد به باقیِ چیزهایِ تموم شده ی زندگی. 

پانزده



هوا خنک شد و باد آرامی در لای موهایش خزید و چند قطره آب از جایی که دیده نمیشد به صورتش خورد و بعد با خود فکر کرد که اگر قرار است چیزی جایی پایان یابد، این لحظه، بهترین لحظه ای است که میتواند برایش متصور شود. پس؛ چشم هایش را برای مدت کوتاهی روی هم فشار داد و بعد همه چیز همانجا و همان لحظه تمام شد و دیگر هیچ وقت هیچ چیز اتفاق نیفتاد و آخرین چیزی که توانست به یاد بیاورد شعری بود که تنها یک بار توانسته بود برایِ کسی بخواند:

"معشوقِ جان به بهار آغشته ی منی که موهای خیست را خدایان 

بر شانه ام میریزند و مرا

 خواب میکنند.."

چهارده


وقتی نمی‌تونی اوضاع رو بهتر کنی، پس لااقل اوضاع رو بدتر کن. 

سیزده

ـ

دو ساعت وبیست دیقه است که با میخ کوبیده شدم به تخت. تواناییِ فهمیدن، بو کردن، شنیدن، حرف زدن ازم گرفته شده. صدای مردی که از بیرونِ پنجره توی بلند گو فریاد میزنه، آهن آلات، وسایلِ منزل، آشغال و کثافت کاری، مثه سوهان روی مغزم کشیده میشه، در حقیقت داره داد میزنه تو گوشم که بس کن لعنتی بس کن. خیلی واقعی تر از این داستانا امروز شروع شده. انفدر واقعیه که من میتونم آهن آلاتمو بکنم تو پاچه ی تو. خیلی متفاوته با اون چیزِ مزخرفِ غیرِ واقعی ای که تو داری تو مغزت بهش فکر میکنی تو این ثانیه. از آخرین باری که این طور شده بودم چه قدر میگذره؟ یادم نیست. یه گندِ واقعیِ دیگه از زندگی داره خودشُ بهم نشون میده دوباره. دیشب تویِ خواب سه بار بهم زنگ زدی. سه بار ِمتمادی و پی در پی. و هربار یه بهونه آوردی برای اینکه نیومدنت رو توجیه کنی. من چی کار میکردم؟ یادم نیست. یه چیزی مثه سمنو بود که داشتم هم میزدم شاید. سمنو؟ لعنتی. دارم میفهمم ربطشو. مشکی تنم بود. منتظر یه صدایی که بهم بگه «پشتِ درم. زنگ خرابه. درُ بزن بی زحمت.» بعدم داد و بیداد و چس ناله ی همیشگی که چرا زنگ نمیزنی یکی بیاد تعمیر کنه این بی صاحابُ. هیچیِ زندگی ات آدم وار نیست. همیشه یه چیزی یه جایی خرابه، کمه، خالیه. دیره. که میره تو پاچه ی بقیه. چرا همین نسخه ی کوفتی رو تکرار میکنی هربار؟ گفتم تو این وسط چی کار میکنی؟ اونجا یه نقطه ی دیگه ای بود که من توش خوابم برده بود. دیشبُ میگم. یه جایِ دیگه بودم من. مغزم قفلِ دور ترین مسئله ی جهان به تو بود. ربطی به تو نداشت اصلن هیچی. تکرارِ چی ای تو این وسط آخه؟ اون عینکِ آفتابیِ مضحک رو زدی به چشمات که چی بشه حالا؟ کی گفت خوش تیپ تری با اون عینک؟ دفعه ی سوم گوشی رو روت قطع کردم. گفتم ارواحِ عمه ات که جایی کارت طول کشیده و دیرتر میرسی. اصن می خوای بیای چیو ببینی؟ این خونه همون گندِ همیشگیِ. مثه آخرین باری که دیدیش. آخرین باری که توش بودی. هیچی عوض نشده. هیچی رو جا به جا نکردم. چیزی ام نپختم بدم کسی بخوره. چراغارم روشن نکردم. پولِ قبضِ آب و برق و تلفنم نداشتم که بدم. آشغالِ پلاسیده ی کرم گرفته ی قهوه ای که نصفه نیمه خوردی ام مونده تو سینکِ ظرف شویی. جایِ آبِ دهنم وا رفته رو بالش بس که خرناس کشیدی از سرِ شب. به کسی ام زنگ نزدم بیاد زنگِ خونه رو تعمیر کنه. فک میکردم لااقل لازم نباشه برا تو توضیح بدم اینا اهانت نیست. اهانت به خودم و دیگران و تو و زندگی. این اصل ِاصلِ اصلِ لذت و شهوت و طبیعت و زیبایی و درخشندگیِ از قضا. به چی فک میکنی؟ به چی زل زدی؟ چیو داری آماده میکنی بعدِ اینکه حرفام تموم شد بهم بگی؟ واقعا به چی فکر می کنی؟..

دوازده


اون آخرین لحظه ی شب، آخرین چیزی که میبینی و بعد دیگه نیست، کیفیتی داره توش. میگه که تموم شد و جایی که دوباره بیدار میشی دیگه متعلق به امروز نیست. و خب "اون صحنه ی بعدی، دیگه کلن یه نقطه ی دیگه از یه روزِ دیگه است. قبلی تو هیچ نقطه ای تموم نشده. صرفن دیگه نیست. خوابت برده مثلن وسطش، نمیدونم." چیزی که معلومه اینه که کلن چیزی باقی نمونده ازش. هیچ.


یازده


ـ

این را برایِ تو مینویسم: -در جایی میانِ خواب و بیداری و بارانی که در پیِ سرِ انگشتانِ تو، تمامِ شهر را چرخید و کنارت آخر، آرام گرفت-

از جایی شروع شد. نقطه ای انگار. شاید آنجا که رنگ هایِ تو پخش شد همه جا در من. آنجا که راه رفتیم کنارِ تو در تو. خواندم زیرِ گوشِ تو آرام. شعری برایِ تو گفته بود، باد. ناگاه و سرد و زان میانه، "شروعِ بی پایانِ" "آن" همه زیبایی.. آرامِ زیبایِ کنارِ من. گفتمت جااانا.. «بهتر آن نیست تو برداری از آن دور قدم، 

دست بندازی و 

از دِل 

گره ای

 بگشایی؟..»


 اردیبهشتِ متفاوتِ نودُ پنج/ تهران. 

ـ این شهرِ به غایت چروکیده و نامتنهاهی-


ده


 یه چیزِ محوی از اون ثانیه یادمه. یه سری صدا و حرف و رنگ و گیجی و خواب و سرگیجه.. اینو واضح تر از بقیه یادمه ولی. که چند لحظه بعدِ این عکس، با یه لیوان آبلیمو از آشپزخونه اومدی طرفمُ دادیش دستم گفتی بیا.. بخور مستیت میپره بهتر میشی. آبلیمو رو همین طوری سرکشیدم و بعدش دیگه همه ی حسِ خوب و بد و سنگینی و سبکیِ قضییه قاطی شد تو هم.. یه جمله ای یادم مونده. نفسِ عمیقی کشیدی وقتی تموم شد. مالِ یه بازیِ خیلی قدیمی که تو بچگیا میکردیم. اصلن بازی یه جوری شروع میشه که انگار تموم نمیشه هیچ وقت. یه جمله ایه که داره همش تکرار میشه. کلمه کلمه زیاد و زیادتر میشه و انقدر ادامه پیدا میکنه که برسه به یه جایی. من، یه جایِ گیجی بین خواب و بیداری میگفتم کلمه ها رو و تو یادت مونده بود هنوز. این آخرین قابِ از همه ی اون سفر. یه نقطه هاییش رو دنبال میکنم تویِ ذهنم و آخر میرسم به همین جمله.." آسمانِ ابریِ امروز خیلی قشنگ نبود..و من در حالِ کشیدنِ سیگار، به دیدنِ آفتاب، فکر دیروزِ پر از شادی و مسرت، به سرم زد.." لاهیجان

اردیبهشتِ هزار و سیصدُ نود و پنج

نه


گفتم که بابا این همه راهُ نیومدیم که برگردیم همین طور دست خالی ها. گفت چی می خوای ازم؟ گفتم همونا که تو کیفته به بقیه داده بودی. گفت من که چیزی به کسی ندادم. گفتم دروغ می گی یه چیزایی دادی. من با چشمای خودم دیدم. گفت تو چی می خوای؟ گفتم حوله تمیز داری؟ گفت سفید؟ گفتم هرچی، صورتی، آّبی، قرمز، تمیز باشه فقط. گفت یه دقه وایسا ببینم. یه نیگا انداخت تو کیفِشُ یه حوله ی نارنجیِ پررنگ درآورد گرفت جلو صورتم. گفتم از همه چیزایِ تو کیفِت همینِش به ما میرسه فقط؟ گفت اومده بودم برات چیزی بخونم. گفتم خب چرا نمی خونی؟ گفت این طوری که نمیشه. بقیه خوابن بیدار می شن. گفتم خب بیا دمِ گوشَم بگو. گفت حوله واسه چی می خواستی؟ گفتم نیومده بودی که ببینی اینجا چه قد حوله ی تمیز لازمِ آدم میشه. گفت حالا که اومدم. گفتم آره اومدی اینم جالبه. گفت جالبه؟ گفتم آره دیگه ، مثلن دیروز همین ساعت تو اینجا نبودی ولی الان هستی. خب جالبه دیگه نیست؟ گفت هوم چرا، ینی نمی دونم. هست دیگه. گفت از بقیه خبری دارم یا نه. گفتم که من شیش ماهِ اخیرُ یا خواب بودم یا دنبالِ حوله می گشتم. وقت نداشتم از بقیه خبری بگیرم. گفت چه قد سرده اینجا. گفتم زمستوناشُ ندیدی. گفت چه طور دووم می آری؟ گفتم عادته دیگه. گفت راضی نیستی؟ گفتم خوبُ بدِش قاطیه. گفت اما سرماش، بدجور امانِ آدمُ میبره. گفتم تو چرا آستیناتُ زدی بالا؟ گفت همین جوری. می زدم همیشه. گفتم شبیهِ قبل نیستی ولی. گفت اون واسه چیزایِ دیگه است . گفتم چی مثلن؟ گفت چه میدونم ریش شاید. یا موها. گفتم کوتاهِشون نکن خوبه همین طور ادامه بده داره جالب میشه. خندید گفت ینی جز حوله چیزِ دیگه ای نمی خواستی ؟ گفتم نه فک نکنم، همین دیگه. گفت من بازم می آم. می دونی دیگه. بدون که من بازم می آم. گفتم آره بابا. می دونم که تو بازم می آی. همیشه سرمیزنی. گفت چیزایِ دیگه ای ام می آرم برات. گفتم می دونم. یه چیزایی ام واسم می خونی تازه. گفت آره آره. اون که دیگه حتمنیه. گفتم می ری دمِ در به نگهبان بگو دلم براش تنگه. خیلی وقته سر نزده. وقت کرد یه تُکِ پا بیاد. گفت باشه میگم بهش. داشت می رفت. دمِ در وایساد یه لحظه و نگاه کرد تو چشمام. بهش گفتم یه رازی رو بهت بگم؟ گفت آره، گفتم این روزا به طرزِ معجزه آسایی دارم آروم آروم از زندگی قبلی چیزهایی رو به یاد می آرم. خندید و گفت: دفعه ی بعدی انقدر قرار نیست طول بکشه. می دونی نه؟ نگاش کردم و گفتم هوم، دیگه هیچ موقع قرار نیست انقدر طول بکشه و بعد دیگه چیزی یادم نیومد.

هشت


به این سادگیا بیدار نمیشی. اصن، همین تو رو به من نزدیک میکنه. زیر گوشت میگم؛ پسر جون، بذار دنیا با بیشترین سرعتی که میتونه بچرخه؛ در عوض من و تو با قدرت هرچه تمام تر به خوابِ نیم روزی مون ادامه میدیم. 

شش

به مُردن تویِ زردترین مترویِ جهان ادامه میدَم فعلن. بعدش یه سر می آم اونجا، واست تعریف میکنم خوابای این چند روزِ اخیرو. فک کنم فهمیدی خودتم. تهران بلخره داره یه رنگی میگیره. بعدشَم که دیگه مبهوتی و سردی و گرمی و خوابی و بیدار..

هفت


نامطمئنِ

پرسه زنِ

مغلوبِ

ناآرامِ 

ناپیوسته یِ

معترضِ

مبهوتِ عزیزم؛


دستِ آخر بگو

کدام جهنم دره ای ممکن است پیدایت کنم؟

پنج


زمانِ اون رسیده که چشم‌هامون رو بسته و در خوابی عمیق فرو شویم. 

چهار


گفتم بیا کم کن این شکلی بودنو. گفت اینجا که خیلی سرده. گفتم زمستوناشو ندیدی. گفت یهو اتفاق افتاد. رو برگردوندم دیدم نیستی دیگه. گفتم همین طور راحت آخه.. گفت بریم بالا. گفتم پشت بوم؟ گفت آره همون کتابفروشیه. هست هنوز؟ گفتم با آب انار؟گفت با هرچی که تو بخوای. گفتم لباسات خیسن. گفت خشک میشن زود. چیزی برا گوش دادن داریم؟ گفتم آره پیدا میشه یه چیزایی. گفت: از آآآآن بهشت پنهااااان؟ خندیدم و گفتم: درییی نمییی گشاااایی.. دیری دی دی دیی..

- از لا به لای خرت و پرتای ذهن و هزار سال پیش - 

سه

بدون شک ضدحال ترین اتفاق کل دوره ی لیسانسم رفتن سر کلاسای هشت صبح بوده. الان هرچی فکر میکنم واقعن یادم نمی آد که چه طور یه عمر ساعت هفت بلند میشدیم میرفتیم مدرسه. آدم باور نمیکنه واقعن. نمیدونم شاید داستان این سالا خیلی فرق داشته باشه با اون موقه. در هرحال، این روزها که عن قریب در سرازیری فارغ التحصیلی قرار گرفتیم و دیگه کم کم میبندیم بار و بنه رو، احساس میکنم یه جوره مازوخیستی ای دلم واسه اون رنج نشستن سر کلاس هشت و شنیدن مشتی اراجیف از ناحیه ی استادایی که معلوم نمیکنه فازشون چیه دقیقن، تنگ میشه. به هرحال تو دنیای تو هرچیزی یه رنگی داره. حتی مزخرف ترینشون. 

و اینکه گفت؛

بابا جان! حال نمی کنم، آفتاب اومده بیرون باااز..

دو

تو خوابی همه آدمای دنیام خواابن من یهو مثه وزغ بیدار میشم و بی خوابی میزنه به سرم. آغاز یه بی خوابی طولانی. یه شعری بود تو این مایه ها که مثلن ای فلان تو فلان شو که ما نخواستیم داوری، همون حسو دارم هرچند چیز بیشتری از این شعر یادم نیست. چیزا دارن به مرور از خاطر میرن. گرد سالهای سخت پاشیده شده تو این اتاق. تاریکی. مثل آدمی که نبینه. بی این که کور شده باشه. کلماتم رو پیدا میکنم. "آنجا که احساس، از خوابی طولانی برمیخیزد و می گذارد که نسیم آرام صبح گاهی بپیچد در موهایش. حس می کند. می پراکند. می خواند. تاریکی، در دل مردمانی که می بینند بی آن که بینا شده باشند." ای شهر پر از خاطره. تو فلان شو. ما نخواستیم داوری.

یک

داشت بم می گفت بابا فاطی سرت سلامت، نشستی غصه ی چیو می خوری؟ گفتم حاجی دست نذار رو دلم که خونه، در اومد که بابا دل بده تا پته ی دلمو واست رو کنم.. هرچی باشه از من که بدتر نیست اوضات، گفتم حاجی بگذر از ما، در ضمن این که بدون رعایت حق کپی رایت از اشعار ملت استفاده می کنیو دوست دارم، دراومد که بابا فاطی شوخیت گرفته؟ این خلاف کوچیکمونه، گفتم قرآنی قتل و این داستانا دیگه؟ گفت نه آقا قتل کجا بود. اینا همش حرفه پشت سر ما. گفتم چیه داستانت؟ گفت بد آوردم به جون تو. گیر ناکسش افتادم. گفتم نگو که یارو از این پسر بچه دماغوآ بود. گفت خودشه.. گفتم با سرآستین پاک میکرد دماغشو؟ گفت نه دیگه جو نده. ولی نه. خوشم اومد. خوب اومدی جلو. خوب می فهمی درد آدمو. گفتم دیگه تجربه است و این چیزا. گفت قرآنی بنداز زندگیتو تو این مسیر.گفتم اتفاقن برنامه ام اینه که روانشناسی اینا بخونم. گفت ایول خوبه. گفتم تو چیه برنامت؟ گفت والا ما که فعلن اینجا گرفتاریم.. معلوم نمیکنه تا چند وقت ولی حالا هستیم دیگه فلن.. گفتم ما که هرچی داشتیم انداختیم رو دایره حالا خداییش چی بود داستانت تو؟ گفت بابا تو دیگه چرا، تو که میدونی این مملکت بی صاحاب حساب کتاب نداره. یه روز صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم گیر افتادیم تو این جهنمی که میبینی. هر اتفاقی که افتاده تو همون زمانی افتاده که خواب بودم.